.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴7۳→
دلم لرزید...طاقت نداشتم ارسلانو با شقایق تنها بذارم.باید دنبالشون برم...باید باهاشون برم تا به این عوضی بفهمونم داره دروغ میگه!
ارسلان هیچ رابطه ای باشقایق نداره... مگه من بهش اعتماد ندارم؟!...پس چرا باید حرفای پارسا
روقبول کنم؟ارسلان به من دروغ نگفته...نگفته...
دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم...به سمت ماشینش رفتم ودرحالیکه سوار می شدم،گفتم:میریم دنبالشون...اما نه برای اینکه حرفای تورو بشنوم!برای اینکه بهت ثابت کنم هرچی درمورد ارسلان میگی دروغ محضه...
با سوار شدن من،پارسا درو بست وخودشم بلافاصله سوار شد...استارت زد وماشین با صدای گوش خراش برخورد لاستیکا با زمین،از جا پرید...
باسرعت به سمت ماشین ارسلان می روند...تا جایی جلو رفت که چند متری باهاش فاصله داشت.اجازه داد تا یه ماشین بینشون قرار بگیره.نمی خواست که ارسلان متوجه ما بشه...
نگاهم واز پارسا گرفتم وخیره شدم به ماشین ارسلان...
سعی می کردم با فکرای خوب خودم ودلداری بدم...تا دلم آروم بگیره وبتونه طاقت بیاره...
- ارسلان،هنوزم دوستت داره...دیوونه نشو!این قرار،یه قرار زوریه.اونم به اجبار شقایق...ارسلان علاقه ای به دیدن اون نداره!اگه داشت که اون دفعه از خونه اش بیرونش نمی کرد...ارسلان هیچ علاقه ای به شقایق نداره.خودش بهت گفت...مطمئن باش...مطمئن باش ارسلان بهت دروغی نگفته.
توهمین فکرا بودم که صدای پارسا من واز فکر بیرون کشید:
- می خوای بشنوی؟
- چی و؟!
- حقیقت و...
اخمی کردم و درحالیکه تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم تا توی ماشین ارسلان ودید بزنم وبفهمم اوضاع از چه قراره،گفتم:من تمام حقیقت ومی دونم!حقیقت اینه که ارسلان به جز من به کس دیگه ای علاقه نداره.
تا اون موقع آروم بود ولی بعد صداش اوج گرفت وتبدیل شدبه یه داد محکم:
- بس کن دیانا!...تا کی می خوای خودت وگول بزنی؟!!!داری با چشمای خودت می بینی که حقیقت به جز اینه!اگه دوست داشت که نمی رفت دنبال شقایق!!!...اگه دوست داشت دوماهه تمام ولت نمی کرد که باشقایق باشه...
با این حرفش دلم هری ریخت...
اون صدای آشنای پشت تلفن،مدام توی گوشم می پیچید:
- ارسلان...نمیای عزیزم؟
پس...اون دختر شقایق بود؟...یعنی...تمام این مدت که من داشتم از دوری ارسلان دیوونه می شدم،اون کنار شقایق خوش بوده؟...
نمی خواستم جلوی پارسا کم بیارم...پس شک وتردیدی رو که تو دلم راه پیدا کرده بود،نادیده گرفتم و اخمم وغلیظ تر کردم.حق به جانب گفتم:کی گفته تواین دوماه،شقایق با ارسلان بوده؟اگه نمی دونی بدون،ارسلان برای کار رفته بود آلمان...
پوزخندی روی لبش نشوند وسری تکون داد...
- آره خب!...واسه کار که رفته بود ولی اون وسط مسطا،گاهی اوقات که وقت اضافه میاورد به خوش گذرونیشم می رسید!...درسته دخترای ساده ای مثل تو خیلی زیادن وراحت گول ارسلان ومی خورن ولی...شقایق یه چیز دیگه اس!بلاخره عشق اولی گفتن،عشق آخری گفتن...
ارسلان هیچ رابطه ای باشقایق نداره... مگه من بهش اعتماد ندارم؟!...پس چرا باید حرفای پارسا
روقبول کنم؟ارسلان به من دروغ نگفته...نگفته...
دستی به چشمام کشیدم واشکام وپاک کردم...به سمت ماشینش رفتم ودرحالیکه سوار می شدم،گفتم:میریم دنبالشون...اما نه برای اینکه حرفای تورو بشنوم!برای اینکه بهت ثابت کنم هرچی درمورد ارسلان میگی دروغ محضه...
با سوار شدن من،پارسا درو بست وخودشم بلافاصله سوار شد...استارت زد وماشین با صدای گوش خراش برخورد لاستیکا با زمین،از جا پرید...
باسرعت به سمت ماشین ارسلان می روند...تا جایی جلو رفت که چند متری باهاش فاصله داشت.اجازه داد تا یه ماشین بینشون قرار بگیره.نمی خواست که ارسلان متوجه ما بشه...
نگاهم واز پارسا گرفتم وخیره شدم به ماشین ارسلان...
سعی می کردم با فکرای خوب خودم ودلداری بدم...تا دلم آروم بگیره وبتونه طاقت بیاره...
- ارسلان،هنوزم دوستت داره...دیوونه نشو!این قرار،یه قرار زوریه.اونم به اجبار شقایق...ارسلان علاقه ای به دیدن اون نداره!اگه داشت که اون دفعه از خونه اش بیرونش نمی کرد...ارسلان هیچ علاقه ای به شقایق نداره.خودش بهت گفت...مطمئن باش...مطمئن باش ارسلان بهت دروغی نگفته.
توهمین فکرا بودم که صدای پارسا من واز فکر بیرون کشید:
- می خوای بشنوی؟
- چی و؟!
- حقیقت و...
اخمی کردم و درحالیکه تمام تلاشم وبه کار گرفته بودم تا توی ماشین ارسلان ودید بزنم وبفهمم اوضاع از چه قراره،گفتم:من تمام حقیقت ومی دونم!حقیقت اینه که ارسلان به جز من به کس دیگه ای علاقه نداره.
تا اون موقع آروم بود ولی بعد صداش اوج گرفت وتبدیل شدبه یه داد محکم:
- بس کن دیانا!...تا کی می خوای خودت وگول بزنی؟!!!داری با چشمای خودت می بینی که حقیقت به جز اینه!اگه دوست داشت که نمی رفت دنبال شقایق!!!...اگه دوست داشت دوماهه تمام ولت نمی کرد که باشقایق باشه...
با این حرفش دلم هری ریخت...
اون صدای آشنای پشت تلفن،مدام توی گوشم می پیچید:
- ارسلان...نمیای عزیزم؟
پس...اون دختر شقایق بود؟...یعنی...تمام این مدت که من داشتم از دوری ارسلان دیوونه می شدم،اون کنار شقایق خوش بوده؟...
نمی خواستم جلوی پارسا کم بیارم...پس شک وتردیدی رو که تو دلم راه پیدا کرده بود،نادیده گرفتم و اخمم وغلیظ تر کردم.حق به جانب گفتم:کی گفته تواین دوماه،شقایق با ارسلان بوده؟اگه نمی دونی بدون،ارسلان برای کار رفته بود آلمان...
پوزخندی روی لبش نشوند وسری تکون داد...
- آره خب!...واسه کار که رفته بود ولی اون وسط مسطا،گاهی اوقات که وقت اضافه میاورد به خوش گذرونیشم می رسید!...درسته دخترای ساده ای مثل تو خیلی زیادن وراحت گول ارسلان ومی خورن ولی...شقایق یه چیز دیگه اس!بلاخره عشق اولی گفتن،عشق آخری گفتن...
۸.۲k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.